محل تبلیغات شما




وقتی که رفتی خوب فهمیدم
پاییـز حرف تـازه ای دارد
راحت برو هیچ اعتراضی نیست
منت کشـی اندازه ای دارد


از روز اول هم مشخص بود
برق نگاهـت اتصالی داشت
از روز اول هم دروغـی بود
عشقی که در ذهنم وصالی داشت ∞

حیف عاشقـی را دیر فهمیدی
گلدان احساسم تـرک خورده
آن قلب احساساتی ام حالا
یادِ تـو را از خاطرش برده. ∞

دست از سرم بردار و راهی شو
یک مشت قـرص از تو بجا مانده
شعـری که از تو مانده هم دیشب
بالا سرم یاسیـن میخوانده. ∞

مُردی برایم چشمهام اما
خود را به راهِ رفته میدوزند
یک روز راهی که به سمتت هست
در آتشـی از عمد میسوزد [!]


یک سال بعد از رفتنت هم شهر
از بوی درد و اشـک لبریز است
من از هوایت دور میمانم
اینجا تمامِ سال پاییـز است.


پرسیدم: چندتا مرا دوست نداری؟»

روی یک تکه از نیمرو،نمک پاشید. گفت: چه سوال سختی.»

گفتم: به هرحال سوال مهمیه برام.»

نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم.

کمی فکر کرد و گفت: هیچی.» بلندبلند خندید.

گفتم: واقعا؟» آب پرتقالم را تا ته سرکشیدم. واقعا هیچی دوسم نداری؟»

گفت: نه نه. صبرکن. منظورم اینه که تو جوابِ چندتا مرا دوست نداری،هیچی. یعنی خیلی دوست دارم.»

گفتم: نه. اینطور نمیشه،تو گفتی هیچی.»

تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید. گفت: نه. اون اشتباه شد. هزار تا.»

شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: یعنی هزار تا منو دوست نداری؟»

دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند.

گفتم: این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمیتونم تحمل کنم که تو منو هزارتا دوست نداشته باشی.»

داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: نمی دونم واقعا. خیلی سوال سختیه.»

لپ هایش گل انداخته بود. گفت: شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم.»

گفتم: باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چندتا دوستم داری.»

لبخند زد. چشم هام را گرد کردم و گفتم: هان؟»

بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند.

نانِ تستِ کره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب.

داشت نگاهم میکرد. با آن چشم های سیاهِ درشت و گونه سرخ و لب های اناری.

گفت: هیچی.» 

پرسیدم: هیچی؟»

شانه اش را انداخت بالا. گفت: هیچی دوست ندارم.»

لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت: میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.»

دادکشیدم: هورا.» دست هایم را گره کردم و آوردم بالا.

پیش خدمت ها داشتند باهم پچ می زدند.

یکی شان آمد جلو و گفت: قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.»

پرسیدم: چطوری؟»

آهسته تر گفت: اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.»

به صندلی روبه رویی اشاره کرد. خالی بود.

بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سردشده بود و نان ها خشک.»

خواستم بپرسم دختری که اینجا، روبه روی من نشسته بود، کجا رفت که همه چیز یادم افتاد.

هشت سال گذشته بود. 

 

پ.ن: نذارید دیر بشه 

 

 


وقتی سکوت میکنم یعنی موافقم؟ نه،نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمی کنم،میخندم. دهانم را باز میکنم و میگویم بله،موافقم. اما سکوت، میدانم که نمیکنم.شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتنت موافقم. ساکت نشسته بودم و چمدانت را می بستم. موافق نبودم، فقط ساکت بودم; و تو بدون من رفتی.

 

پ.ن: داستان سه دختر که موازی باهم پیش می رفت. یه کتاب پر از دخترونگی.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها